شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 22 مامانی

نازنینم دو روزی بود که خونه بابابزرگ بودیم ... وای چقدر سخته خونه بدون صاحبخونه ...همش دل آدم میگیره ... خدا سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه ...الهی آمین دلیلشو نمیگم برات .. نمیخوام ناراحت بشی عزیزم دیروز که با بابایی میومدیم خونه ... کلی ماهی گلی دیدم و دلم خواست .....   پارسال که بابایی جونت نذاشت ماهی بگیرم !!( میدونیکه   تو سنت ایرانیها ماهی گلی نوروز وجود نداره .. بابا جون شمام که ایرانی با غیرت !!! )   امسالم هر چی بهش اصرار کردم و هی غش و ضعف کردم میگفت نه !! تا اینکه رفتم سراغ حس پدرانش !!! گفتم نینی گولومون دلش ماهی گلی میخواد ... هههههههه ... گفت ب...
28 اسفند 1389

یادداشت 21 مامانی

عزیزم امروز هوای آسمون آفتابی بود ... بعد از چند روز بارونی چه لذتی داره دیدن آفتاب ... ولی ... شهر پر بود از صدای ترقه و دود و آتیش !!!! مثلا چهارشنبه سوریه !!! جشنی که مثل همه جشنهای دیگه تو ایران .. داره به بیراهه کشیده میشه !!!! چه فلسفی !!! اینم عادت آدماست ... که همه چیزو اونجور که خودشون میخوان تغییر بدن ... دیگه داره بوی عید میاد ... اینو از حال و روز مردم میشه فهمید ... از پنجره که بیرونو میبینی ... همه تو جنب و جوشن ... باباهایی که با پاکتهای میوه و شیرینی میرن خونه ... بچه هایی که کیسه لباسای نوشون تو دستشونه ... مادرایی که بعد از کلی تمیزکاری تو خونه مجبورن برن خرید عید ... من همه این چیزا رو تجربه کردم و از تک ...
25 اسفند 1389

یادداشت 20 مامانی

عزیزکم خدارو هزار بار شکر .... امروز بعد از مدتها خبر خوب شنیدم ... یکی از دوست جونام داره مامان میشه ... اونم بعد از مدتها .... خدایا شکرت ... تیتی جونم خیلی برات خوشحالم اومدم فقط برات همینو بنویسم ... دوستت دارم عزیزم    ...
23 اسفند 1389

یادداشت 19 مامانی

عزیز دلم بوی بارون و هوای ابری این چند روز بیشتر بیقرارم کرده .... هزار فکر و خیال تازه افتاده تو سرم ... هرکاری هم میکنم که فکرم مشغول نباشه نمیشه که نمیشه ... !! طفلکی بابایی که خوب داره منو تحمل میکنه ... با این بد اخلاقیهای من میسازه !!! نه که همش همینطور باشما ... یه دقیقه خوبم ... یه دقیقه میخوام زمین و زمان رو بهم بدوزم ... هههههههه خل شدم مادر !!! بگذریم ... این کارای عید منم انگار که تموم شده بود ...!!! ولی یکی یکی یادم میافته که کجاهاش مونده .. امروزم دم درهامو بردم خونه مامان بزرگ اینا و زیر بارون شستمشون !!! اینم یه نمونه از کارای مامان که حرص بابایی رو درآورده !!! زیر بارون فرش شستن ... خیلی حال داد ... ...
23 اسفند 1389

قرار پروازیها از زبون خانوم مدیر !!!! پست اول

این دو تا پست رو با اجازه مرضیه جون میذارم تو وبلاگم .... چون خیلی باحال و با جزئیات کامل شرح داده ... !!!   خب از اولش بگم...........من طبق معمول مرضيه ساعت 1 قرار بود من 12:15 دقيقه ونك بودم يه سر رفتم چرم مشهد و گلها رو ديدم لاك ميفروختن دست فروش ها..........اونا رو هم يه چك كردم و رسيدم سر قرار ديدم يه خانمي پشتش به منه و داره با گوشي ميحرفه حدس زدم ياسي باشه......چون ميخواست زودتر بياد و بره به دوستاش تو محل كار قبليش سر بزنه اما من خوب ياسي بنفش ديده بودم نه شكلاتي خلاصه كه تلفنش تموم شد و روشو برگردوند و من ديدم بله ياسي جونه خودمونه...
21 اسفند 1389

قرار پروازیها از زبون خانوم مدیر !!!! پست دوم

خب سر غذا تا تونستيم حرف زديم و گفتيم و خنديديم فقط از يه چيز ناراحتم من نميتونم زياد سرمو سمته چپ بگردونم و از ديداره سمته چپام محروم بودم البته خيلي تلاش كردم ها...............تو پارك جاشو در آوردم................نگران نباشيد فقط انشالله دوستام ناراحت نشن خلاصه كه غذا نوش جان شد و شكم ها پر شد و اينجا يه اتفاق جالب افتاد شهداد ناز سير شده بودو شروع كرده بود سكسكه كردن نميدوني چه با حال بود ديدن چهره ستاره كه دستش رو دله سفانه بود و داشت تكون هايه شهداد رو حس ميكرد.....ديدني بود واي خدايا شكرت به خاطر اين همه نعمت ...
21 اسفند 1389

یادداشت 18 مامانی ... تولد دوباره

عزیزکم تولد دوباره زندگیتان مبارک ... این اولین پیامی بود که صبح دریافت کردم وبعد از این سیل پیغامها بود که به موبایلم سرازیر میشد... چه خوبه که همه عزیزان بهترین روز زندگیمو به یاد دارند ... معلومه که براشون مهمم ... از همشون سپاسگذارم عزیز دلم ... شد سه سال ... به همین زودی ... به سرعت یک چشم به هم زدن .... هنوزم حس و حال اون روزم یادمه .... همه دلهره هایی که بی خود و بی جهت تو دلم جوونه زده بود ...همه ناراحتی و نگرانی که تو چشمای باباییت میدیدم و ناخواسته باعث میشد که اشک توی چشمام بیاد .... خوب میدونم که ناراحتیش بزرگ بود وبه سختی تحملش میکرد.... اما تا چشماش به چشمای بغض گرفتم...
20 اسفند 1389

یادداشت 17مامانی

دلبندم فردا با دوستای پروازی قرار داریم ... یه قرار دوستانه .... !!!! دوستایی که تا حالا همدیگرو ندیدن و فقط تو همین حوالی با هم حرف زدن و همدیگرو دلداری دادن.... !!! براشون یه یادگاری کوچیک گرفتم ... این عادت مامانیه ... دلم گرفته ... نمیدونم از چی و از کی .... فقط گرفته ... کاش میشد خیلی چیزا و خیلی حرفارو بدون اینکه به زبون بیاری به اطرافیان بگی... کاش میتونستی بهشون بگی حرفاشون .. حرکاتشون ... اگرچه از دید خودشون بی منظوره ولی دلنشین نیست ... نمیدونم چرا اینارو مینویسم ... چیزی نشده ... حرفی نشده ... ولی این کلمه ها داره تو ذهنم راه میره و منم مینویسم امان ازین دل که گاه و بیگاه میگیره و ول نمیکنه .... !...
18 اسفند 1389

یادداشت 15 مامانی... اولین دیدار !!!

دلبندم بالاخره رفتم پیش دایی و زندایی جون رو دیدم ... چند تا کوفته خوشمزه هم بردم براش ... کلی هم با هم حرفای خوب خوب زدیم ... آلبوم عروسیشونم دیدم .... خیلی بهم خوش گذشت ... راحت تر از اون چیزی بود که خودم فکرشو میکردم ... خیلی بهم سخت نگذشت ... حس خواهرانم قویتر بود ... (نگی چه مامان بدجنسی دارم ... یه کم زیادی حساس شدم ... فقط نگران بودم که با دیدنشون بغضم بگیره ... که نگرفت ... اونجا نگرفت !!!!! ) عزیز دلم .... از امروز رسما منتظرتم .... امروز دوباره حساب کتابامو آورده .... نشستم به حساب کردن .... کلی بابایی بهم خندیده ... میگه تومیخوای با ماشین حساب بری دنبال نی نی !!!! عزیز دلم ... این روزا رو فقط به عشق اومدنت می...
17 اسفند 1389

یادداشت 16 مامانی ... هوای حوصله ابریست

هوای حوصله ابریست .... عزیزکم نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله شدم ... از صبح همینجور ولو شدم و دوس ندارم از جام تکون بخورم حال هیچکاری رو هم ندارم .... قرار بود برم خونه مامان ولی حسش نیومد الانم که نزدیک اومدن باباییه و منم هیچ فکری برای شام نکردم ... این هوای ابری هم بیشتر بی حالم میکنه .... کاش یه کم بارون بیاد بارون رو دوست دارم .... خیلی  
17 اسفند 1389